تولد سبزینه ها در چشم های بسته

هفت، هشت سالی می شود که هر سال که به نیمه اسفند می رسد، برای درختان حیاط جشن تولد می گیرد، به یاد روزهای کودکی اش که هنوز شانه به شانه اش، قدم بر می دارد. جشن تولد درخت آن هم با حضور شاگردان روشن دلی که حضور استاد مایه دلگرمی شان است، می تواند با احساس ترین جشن تولد دنیا باشد.

محمد هاشم بدری هم با این موضوع موافق است، جانباز هنرمندی که پس از بازگشت از سرزمین مردان ماندگار، جلوه ای دیگر از استعدادهایش را به تصویر کشید و با به ثبت رساندن سبک نقاشی بدریسم، نامی از خود را جاودانه کرد. او می گوید درختان با احساس ترین موجودات هستند، هر سال نزدیک به سال نو که می شود، برای آنها جشن تولد می گیرم تا از خاطرم نرود که با خیال کودکی هایم زنده ام.

خانه درختی

محمد هاشم بدری از کودکی هایش چنین می گوید از کودکی به طبیعت علاقه مند بودم و پیوندی عجیب میان من و طبیعت برقرار شده بود، گویی خداوند، بخشی از طبیعت را در وجود من جا گذاشته بود تا به وسیله آن بتوانم با مشکلات زندگی مقابله کنم. گاهی وقت ها دلشوره و نگرانی به سراغم می آمد، اضطراب هایی که هیچ مسکنی برای آن نبود به جز همان درخت های آلبالو و زرد آلو، من در روستا متولد شدم و این طبیعی بود که درخت برای من همه زندگی ام باشد. ۱۳ ساله بودم که خانه درختی به پایگاهی برای مقابله با دل نگرانی هایم تبدیل شده بود. برای خودم در میان شاخ و برگ درختان، جا درست کرده بودم. در خانه درختی ام احساس بزرگ بودن می کردم، می توانستم از بالای درخت دنیا را بهتر ببینم و اتفاقاتی که آن پایین می افتاد برایم کمرنگ جلوه می کرد، از همان موقع بود که فهمیدم دنیا ارزش جنگیدن ندارد و باید به پله های بالاتر صعود کرد و مشکلات را جدی نگرفت. یک روز هم که در بالای درخت خوابم برده بود و ناخواسته شاخه و قطعه سنگی بر سر رهگذری افتاده بود، مردم روستا آن درخت را به عنوان درخت جادویی نام گذاری کردند و نمی دانستند، پسرکی در خانه اش خوابیده است.

وقتی خیال صدایم می زد

این جانباز هنرمند ادامه می دهد، هر چه بزرگتر می شدم، طبیعت هم بیشتر با من مانوس می شد،صدای پای باد را می شناختم که از آن دور دست ها می آمد و به من سلام می گفت. در مدرسه بیشتر از آنکه توجهم به درس و صدای معلم باشد به صدای طبیعت توجه می کردم، به صداها و رنگ ها هم توجه داشتم و سعی می کردم از طریق حواس پنج گانه ام با دنیای اطراف رابطه برقرار کنم. وقتی صدای پای کسی به گوشم می رسید که از دور دست می آمد، سن و جنسیت او را پیش بینی می کردم. مثلا از صدای پا یا حتی نفس های فردی که ظاهرش معلوم نبود، حدس می زدم الان پسرکی ظاهر می شود با قامتی متوسط و حتی در خیالم چهره مهربان او را که لبخند به لب داشت به تصویر می کشیدم. من بودم و دنیای هزار رنگی که برای خود ساخته بودم تا اینکه زمان سپری شد و وقتی خودم را در سن ۲۴ سالگی در جبهه جنگ و عملیات پدافندی دیدم فهمیدم بزرگ شده ام. دلم برای درختان شهرمان تنگ می شد و گاهی اوقات به یاد حرف های شان می افتادم، وقتی به من می گفتند، خیال دلنشین تکیه زدن بر یک درخت را با هیچ چیز عوض نکن. قدرتم برای مبارزه با دشمن بیشتر می شد چون دلم نمی خواست، غریبه ای بیاید و بر درخت های شهر من تکیه بزند. به روستای محل تولدم که فکر می کردم، قدرتم برای مبارزه بیشتر می شد تا اینکه از ناحیه پا در عملیات پدافندی مجروح شدم و به ماهشهر بازگشتم. دور شدن از حال و هوای جنگ و جبهه برایم سخت بود و تصمیم گرفتم نمایی از خیالات ذهنم را به تصویر بکشم در خلوت و تنهایی با کاردک و رنگ روغن، بر بوم نقش می کشیدم. بیشتر به خاطر این بود که دغدغه های ذهنی ام التیام پیدا کند. از قلم مو استفاده نمی کردم، چون باید زود به زود قلم موی تازه ای تهیه می کردم برای همین تصمیم گرفتم از کاردک استفاده کنم، وسیله ای که در بین اعضای خانواده ام به وفور استفاده می شد چون شغل اصلی بسیاری از خویشاوندانم گچ کاری بود، اما این بار من تصمیم گرفته بودم با کاردک، هنر آفرینی کنم. همین که با این وسیله رنگ ها را بر بوم می کشیدم، متوجه خلق تصاویر جالبی شدم که از تراوشات ذهنی ام پدیدار می شود. تنه درخت و شاخ و برگ های در هم رفته از طرح هایی بود که گاه و بی گاه بر صفحه بوم تنهایی ام به تصویر کشیده می شد. بعد از آن طرح هایم را برای برادرم که مقیم فرانسه بود فرستادم او استقبال کرد و تصمیم گرفت نمایشگاهی به راه بیندازد و وقتی به من گفت که طراحی هایم به عنوان سبکی نوین در این کشور شناخته شده است، شگفت زده شده بودم. این شیوه نقاشی من شبیه به سبک اسکرچینگ در فرانسه بود و به دلیل تفاوت هایی که داشت با نام خودم و به عنوان سبک بدریسم ثبت شد.

آموزگاران من

می گوید در سال ۸۷ یکی از آثارم در جشنواره بین المللی پذیرفته شد و به عنوان مقام برتر شناخته شدم، همان زمان بود که برای مصاحبه به روزنامه ای رفته بودم که خبرنگار آن نابینا بود، وقتی از سبک و سیاق هنری ام و علاقه به نقاشی و طبیعت برایش صحبت کردم از من درخواست کرد تا او را با نقاشی آشنا کنم و در صورت امکان نقاشی را به او آموزش دهم. باورش برایم سخت بود که بتوانم به یک نابینا درباره رنگ ها صحبت کنم و به او آموزش بدهم که چگونه می توان با رنگ و قلم مو، بر بوم تصویر رسم کرد اما از آنچه فکر می کردم همه چیز سریع تر پیش رفت او بسرعت با نقاشی انس گرفت، به تدریج بر تعداد شاگردهایم افزوده شد و شاگردان نابینایم از سایر حواس شان کمک می گرفتند و زیباترین نقش ها را به تصویر می کشیدند. آنها رایحه هر رنگی را می شناختند و به بخش هایی در طبیعت پیوند می دادند، مثلا رایحه پاستل سبز را با سبزی و سرزندگی پیوند می دادند و با استشمام آن طرح های شان را به رنگ سبز در می آوردند.

وی ادامه داد کم کم تکنیکی که خود بچه ها آن را اختراع کرده بودند در کلاس رونق گرفت و دیگر شیوه ها برای نقاشی کم رنگ شد. بچه ها در کلاس با یک دست با کمک خودکار یا پاستل نقطه آغاز طرح را رسم می کردند و با هدایت دستی دیگر آن را کامل می کردند. کلاس های ما بسیار شاد برگزار می شد و معمولا با قصه و داستان گویی ادامه پیدا می کرد.

در این کلاس به رغم تصوری که داشتم، شاگردان نابینایم را بسیار شاد و پویا دیدم، متوجه شدم آنها زشتی ها و بدی های اطراف شان را نمی بینند و با کمک حس های قوی تری که داشتند، دنیایی جدید و شاد برای خود خلق می کردند که بسیار زیباتر از دنیای خیلی از اطرافیانم بود و با این شیوه در برابر افسردگی و مشکلات مقاومت می کردند.

پس از مدتی به علت ابتلابه سرطان غدد لنفاوی نتوانستم کلاس های نقاشی را ادامه دهم. اما برای آنها نمایشگاهی بر پا کردم که دنیای عجیب و رنگارنگ شان را به تصویر کشید و بسیار تاثیر گذار بود.

 

منبع: بانک اطلاعات نشریات کشور